هدایت به بالای صفحه

حسام فرهنگی قوچانی | شهید علی هاشمی
ماجرای شکستن کمر شهید علی هاشمی از اشک‌های خواهرش

دیگه یه روز خودش اومد توی خوابم خوابیده بودم روی زمین بعد از نماز صبح بود، با یک دشداشه سفید همین جوری که بغلش کرده بودم گریه می کردیم.

ماجرای شکستن کمر شهید علی هاشمی از اشک‌های خواهرش

بعد از مفقود شدن حاجی من رفتم توی اتاق و تا سه چهار روز من فقط گریه می کردم طوری که از بچه هام خجالت می کشیدم.

من خیلی به علی وابسته بودم همش می گفتم خدایا کمکم کن.


زندگی رو برای شوهر و بچه هام زهر کرده بودم.

دیگه یه روز خودش اومد توی خوابم خوابیده بودم روی زمین بعد از نماز صبح بود، با یک دشداشه سفید همین جوری که بغلش کرده بودم گریه می کردیم.

تمام ریش هاش از گریه خیس شده بود اشک های من هی می چکید روی آنها.

گفتمش: حاجی بلند شو گفت: من نمی توانم بلند شوم. گفتم چرا؟ گفت: من کمرم شکسته.

گفتم برای چی؟ گفت: من از اشک های تو کمرم شکسته. گفتم: دیدی که فلانی چی میگه؟ میگه تو شهید شدی.

گفت: دیگه باید راضی باشی به رضای خدا.

قشنگ این رو بهم گفت وقتی از خواب پریدم همینجوری گریه می کردم.

برای شوهرم تعریف کردم گفت: دیگه می خوای چه جوری باهات حرف بزنه که قبول کنی؟

از اون موقع تا حالا سعی کردم دیگه با خودم کنار بیام.

برگرفته از کتاب هوری؛ زندگی نامه و خاطرات شهید علی هاشمی
راوی: خواهر شهید

[ دوشنبه نوزدهم آبان ۱۴۰۴ ] [ 19:57 ] [ حسام ] [ ]
ماجرای یک نماز شیرین در کنار شهید علی هاشمی

از مقر تا خط اول را با موتور و بقیه راه را سینه خیز رفتیم. آرنج های هر دونفرمان از زخم می سوخت، خون می آمد. کف دستهامان هم پر از خوار و خاشاک بود. منطقه پر از مین بود. پوشش تیربار هم آن را کامل می کرد.

ماجرای یک نماز شیرین در کنار شهید علی هاشمی

یک روز بعد از نماز ظهر حاج عباس هواشمی مرا صدا کرد و گفت: «باید با علی آقا به شناسایی برویم. برو خودت را آماده کن».

رفتم و وسایل و بیسیم را آماده کردم. یاد حرفای علی آقا افتادم که گفت: «هرکس با من میاد، باید قید همه چیز و همه کس رو بزند و...»


از مقر تا خط اول را با موتور و بقیه راه را سینه خیز رفتیم. آرنج های هر دونفرمان از زخم می سوخت، خون می آمد. کف دستهامان هم پر از خوار و خاشاک بود. منطقه پر از مین بود. پوشش تیربار هم آن را کامل می کرد.

حرکت بسیار مشکل بود.

علی آقا به هر مین که می رسید با خونسردی آن را خنثی می کرد. به سیم خاردار قبل از سنگرها رسیدیم.

نزدیکی سنگر، تیربار و سرنیزه اش را به من داد. و گفت: ((تا پنجاه بشمار اگر برنگشتم از همین راه که آمده ایم برگرد.)) ... و رفت.

چهار بار تا پنجاه شمردم و خبری نشد. ناگهان صدای پایی و بعد صدای پای دو عراقی صدای شب را شکست.

تیرباچی ها شیفت عوض کردند. تا کار تمام شود، نیمه جان شدم. نگران علی آقا هم بودم. گرسنگی و تشنگی و هراس روی وجودم چنبره زده بود. هوا روبه روشنی می رفت، بعد از گذشت نیم ساعت که برای من نیم قرن گذشت؛ بالاخره پیدایش شد.

اگر دنیا را به من می دادند با این لحظه مبادله اش نمی کردم. با همه ی درد دست و پا و سینه و زخم، دوباره راه رفته را برگشتیم. ولی تا به مقر برسیم نماز صبح قضا می شد.


گوشه ای در کنار درختی که در دشت تک افتاده بود. با همان زخم های دست به سختی تیمم گرفتیم و به نماز ایستادیم، عجب نماز شیرینی شد.

برگرفته از کتاب هوری؛ زندگی نامه و خاطرات شهید علی هاشمی
راوی: همرزم شهید علی هاشمی

[ چهارشنبه بیست و سوم مهر ۱۴۰۴ ] [ 10:8 ] [ حسام ] [ ]
ماجرای رفتار صبورانه شهید علی هاشمی با یک رزمنده پرشور

در چهره ی حاجی هم عصبانیت دیده می شد و هم خنده. آن جوان را صدا کرد و طوری که ناراحت نشود گفت: «اینو کی زده؟ زود خرابش کن، جاش اینجا نیست. بغل سنگر فرماندهی و به این بلندی!؟»

ماجرای رفتار صبورانه شهید علی هاشمی با یک رزمنده پرشور

از مهمترین ویژگیهای یک فرمانده، بحث صبر و تحمل و دقت نظر در کارهای نیروهای زیر مجموعه است. یک فرمانده لایق، با صبر و پشتکار خود نیروها را برای روزهای سخت آماده می کند و این، از ویژگی های علی هاشمی بود.

یادم هست که آن روزها برادران ارتش امکانات خوبی داشتند، اما در سپاه اینطور نبود. مجبور بودیم خیلی جاها با امکانات کم، کارهای بیشتر و بزرگتری انجام دهیم.


یک روز یکی از نیروهای جدید آمد پیش حاج علی و گفت: من میخوام در شناسایی پشت منطقه دشمن رو ببینم؛ دوربین میخوام که نداریم. برجک میخوام، اون رو هم نداریم.

حاجی فرستادش تا از ارتشی ها یک دوربین قرض بگیره. اون بنده خدا هم رفت و برای دو روز دوربین یک گروهfان رو قرض گرفت.

بعد از مدتی دیدم همان گروهبان آمد پیش حاجی و شکایت کرد. می گفت: نیروی شما قرار بوده دو روزه دوربین رو پس بده، اما الان دو ماه است که پس نداده.

حاجی صداش کرد و گفت: چرا دوربین آقا رو نمیدی؟ اون بنده خدا هم گفت: شما از ما کار می خوایی، ما هم که وسیله نداریم، مجبور میشیم امانت رو پس ندیم! حاجی وساطت کرد و موضوع تمام شد.

بعد حاجی هر طور بود دوربین تلسکویی تهیه کرد و تحویل آن جوان داد.

آن جوان دوربین را گرفت و گفت: خب، دست شما درد نکنه، حالا یک برجک هم نیاز داریم. میخوام عراقی ها رو ببینم، یه لودر هم بده تا برجک خاکی بزنیم.

حاجی با آن صبر و تحمل و اعتمادی که به نیروهایش داشت لبخندی زد و به بچه ها گفت یک لودر بدهند. فردا صبح، هوا کمی روشن شده بود که دیدیم همین طور اطراف سنگر فرماندهی خمپاره به زمین می خورد! تا روز قبل این قدر آتش دشمن زیاد نبود.

با حاجی از سنگر بیرون آمدیم؛ آنچه می دیدیم باور کردنی نبود. یک برجک خاکی با ارتفاع نزدیک به هشت متر کنار سنگر فرماندهی بالا رفته بود!


در چهره حاجی هم عصبانیت دیده می شد و هم خنده. آن جوان را صدا کرد و طوری که ناراحت نشود گفت: «اینو کی زده؟ زود خرابش کن، جاش اینجا نیست. بغل سنگر فرماندهی و به این بلندی!؟» جوان اخم هاش رفت توی هم. با ناراحتی به راننده لودر گفت: خرابش کند بعد هم دوربینش را پس داد و گفت: من دیگه کار نمی کنم! باید گزارش هام دقیق باشه. من به خاطر اینکه کارم درست و دقیق باشه برجک خواستم.

من منتظر برخورد حاجی با این جوان بودم. اگر من جای حاجی بودم، شاید خیلی تند برخورد می کردم. اما حاجی با مهربانی دست جوان را گرفت و بردش داخل سنگر. یک چایی براش ریخت و جلوش گذاشت و گفت: «زحمت کشیدی. اما اگر میخوای برجک دیده بانی بزنی، بهتره بری دویست متر اون طرف تر. میگم سه تا لودر دیگه هم بیان و سریع برات بزنن».

با این برخورد صبورانه، آن جوان خیالش راحت شد و چهره اش از هم باز شد. چایی را سر کشید و دوربینش را برداشت و از سنگر بیرون رفت.

برگرفته از کتاب هوری زندگی نامه و خاطرات شهید علی هاشمی
راوی: دوستان شهید

[ یکشنبه یازدهم خرداد ۱۴۰۴ ] [ 8:39 ] [ حسام ] [ ]
کتاب هوری زندگی نامه و خاطرات شهید علی هاشمی

وقتی بچه و مادرش را مرخص کردند و آنها را به خانه آوردیم، علی گفت: همه را خبر کنید تا فردا شب مهمانی شام بیایند خانه ی ما.

صدور کارت بسیج برای نوزاد فرمانده معروف جنگ!

علی قرارگاه بود که حال خانمش بد شد. با علی تماس گرفتم و گفتم که بیاید بیمارستان.

علی با عجله به سمت بیمارستان آمد تا بلکه آنجا در کنار همسرش باشد. آن هم بعد از مدتها!


پشت در اتاق عمل دائم قدم می زد و با تسبیح ذکر می گفت. با ذوق و شوق آمدم و گفتم: مبارکه داداش دختره.

على اول دستش رو به سمت آسمان برد و الحمدلله گفت. بعد رو کرد به من گفت: «اسمش را می‌گذارم زینب. اگر خدا یک پسر هم به من داد، اسمش را می‌گذارم محمدحسین چطوره؟» من هم با خوشحالی حرفش را تأیید کردم.

بعد علی گفت: «خواهر، مراقب مادر و زینبم باش تا من برم دنبال کار شناسنامه و بقیه چیزها وقت کمه».

از بیمارستان که بیرون رفت، سریع رفت ثبت احوال تا شناسنامه ی زینب کوچولو رو بگیره. علی می‌گفت: «کارت بسیجی هم براش گرفتم و ضمیمه شناسنامه کردم! میخوام دخترم از لحظه اول زندگی اش بسیجی باشه.»

وقتی بچه و مادرش را مرخص کردند و آنها را به خانه آوردیم، علی گفت: «همه را خبر کنید تا فردا شب مهمانی شام بیایند خانه ما.» کلی تعجب کردیم کم می‌شد علی به خانه بیاید، چه برسد به اینکه بخواهد مهمانی هم بدهد!

مهمان ها آمدند. وقتی موقع شام شد، دیدم علی داخل یک ظرف کوچک مقداری املت درست کرده و سر سفره آورد. مونده بودم چی بگم. فکر کردم شاید حساب این همه مهمان را نکرده. صدایم درآمد و گفتم: این چیه علی!؟

این یه ذره املت برای این همه آدم گرسنه. مثلاً داری سور میدی دیگه؟! علی هم با لبخند همیشگی اش گفت: «آره بابا. خوبه دیگه. اندازه است. به همه میرسه».

بعد بلند گفت: «خب هیچ کس دست به ظرف ها نزنه، بدید خودم می کشم. بعد دو تا قاشق املت توی هر بشقاب ریخت و اون رو پخش کرد تا زیاد به نظر بیاد و به همه برسه!

همه شروع کردند به خوردن و حرفی نزدند. تو چهره علی که نگاه کردم احساس شرمندگی تو صورتش دیدم.

ولی خب، با آنچه بود پذیرایی کرد. بسیار ساده و بی غل و غش.

من می دانستم که علی آن موقع از فرماندهان بزرگ سپاه است. برای من جالب و عجیب بود که یک فرمانده بزرگ، وضعیت زندگی اش این قدر ساده و بی آلایش است.

برگرفته از کتاب هوری زندگی نامه و خاطرات شهید علی هاشمی
راوی:خواهر شهید

[ یکشنبه بیست و چهارم فروردین ۱۴۰۴ ] [ 10:39 ] [ حسام ] [ ]
آخرین مطالب

آوازک





Powered by WebGozar