
صبح شده بود و رزمندهها تازه چشمشان را باز کرده بودند که فهمیدند یکی از چادرها آتش گرفته. یکی از رزمندههای به سر و صورت خودش میکوبید و برای دوستش که داخل چادر بود مویه میکرد؛ در حالی که ...

فضل الله قنبریان یکی از رزمندگان جانباز دوران دفاع مقدس، تعریف میکند: «در مقر شوشتر از بس هوا گرم بود، نمیتوانستیم توی چادرها بخوابیم. بیشتر بچهها شبها داخل پشهبند و در هوای آزاد میخوابیدند.
یک روز صبح وقتی از خواب بیدار شدم، دیدم یکی از چادرها آتش گرفته است. یکی از نیروهای مسن به نام آقای عباسی داد و بیداد میکرد و توی سروکلهاش میزد. بقیه بچهها داشتند قاه قاه میخندیدند!
پیش آنها رفتم و گفتم: «چه خبر شده؟» عباس شاهچراغی گفت: «دیشب آقای عباسی اومد پیشم و گفت من امشب میرم توی پشهبند تو می خوابم.» گفتم: «باشه. تو برو توی پشهبند بخواب، من میرم داخل چادر.» رفتم خوابیدم، اما از فرط گرما نفسم بند آمد.
پشهها هم خیلی اذیت میکردند. بلند شدم رفتم پیش یکی از بچهها. دو نفری در پشه بند او خوابیدیم. صبح از سروصدای آقای عباسی بیدار شدم. میگفت: «تقصیر منه که شاهچراغی داره میسوزه.»واقعاً چادر تسلیحات آتش گرفته بود.
بچهها میگفتند چراغ نفتی دچار مشکل شده و آتش گرفته.آتش به همه چادر سرایت کرده بود. آقای عباسی فکر کرده بود منم توی چادرم و دارم میسوزم. هرچه بچهها به او میگفتند: «آقای عباسی! کسی توی چادر نیست.» باور نمیکرد.
برای اینکه ماجرا فیصله پیدا کند، خودم رو به اون نشون دادم و گفتم: «آقای عباسی! منو ببین، من زندهام.» اما او بر خودش مسلط نبود و باز هم سروصدا میکرد و توی سروکله خودش میزد.»
منبع: کتاب «موقعیت ننه» به قلم رمضانعلی کاووسی