دود و خاک از زمین بلند میشد. کم کم مردم برای کمک رسیدند و محمود به خانه بازگشت تا قراری بر بیقراری و ترس زنان و دختران و کودکان باشد. او سپس به اتاقشان در خانه پدری رفته و میبیند که همسرش «مرضیه» با چادر سفید بر روی سجاده نشسته و ذکر میگوید. در همین لحظه صدای انفجاری دیگر آوار را بر سر خانواده فرو میریزد. انفجار موشک ۱۲ متری.
.png)
محمود درباره آن لحظات میگوید: «در همان لحظات سخت، نگاهم به سقف اتاق افتاد. دیدم که سقف اتاق همراه با آجر و آهن و منبع آب و آتش در آسمان مثل گردباد میچرخند! ناگهان ضربهای شدید به کمرم خورد و نفسم را کامل بند آورد. به طوری که توان ناله کردن هم نداشتم. دیگر چیزی نفهمیدم. وقتی به هوش آمدم همه جا تاریک بود. نمیدانستم چه شده است. برای این که موقعیت خودم را بدانم دستم را به اطرافم کشیدم. دستم به سنگی خورد. حدس زدم که در زیر زمین منزل سقوط کردهام. چون اتاق ما درست بالای زیرزمین بود. بعدها فهمیدم که پس از اصابت موشک به منزل کف اتاق فرو میریزد و من و همسرم به داخل زیرزمین سقوط میکنیم.»
محمود در آن شرایط شروع به مناجات با خدا میکند تا قلب آشفتهاش آرام بگیرد. با دست راست نیت تیمم کرد و دستش را به خاک زد و شروع کرد به خواندن نماز مغرب. هنوز در نیمههای سوره حمد بود که از شدت درد و خونریزی بیهوش شد؛ او دوباره به هوش آمد و شروع کرد به گفتن شهادتین و راز و نیاز.
مردم برای کمک آمده بودند و ابتدا مرضیه خانم و سپس محمود را از زیر آوار خارج میکنند. مرضیه که قبل از بیهوشی کامل به ناجی خودش میگوید محمود هم زیر آوار است، در مسیر بیمارستان به شهادت میرسد.
محمود آریانپور درباره شهادت اعضای خانوادهاش بیان میکند: «برادرم مسعود ۹ ماه پیش از این حادثه در تاریخ ۷ فروردین ۱۳۶۱ در عملیات فتحالمبین به شهادت رسیده بود و حالا ۲۳ نفر از اعضای خانوادهام. از خواهر کوچکم فقط پوست سر و موهایش پیدا شد، از پدرم چند تکه از بدنش که به خرابههای آن سمت خیابان پرتاب شده بود و از برادر کوچکم هیچ چیز.»
.png)
میترا آریانپور تنها دختر بازمانده از خانواده شهدای آریانپور است که در زمان حادثه دانشآموز بود. او درباره روز حادثه میگوید: «آن روز خواهران و برادرانم به اتفاق بچههایشان و تعدادی از آشنایان از یک جشن عقدکنان همگی در منزل ما جمع شده بودند. همه لباس نو به تن داشتند و از اینکه همدیگر را دورهم میدیدند بسیار خوشحال بودند. همسر برادرانم حاج محمود و حاج احمد هم در جمع ما بودند. مادرم هم خیلی خوشحال بود بچهها دورهم هستند. یک لحظه صدای انفجار موشک که نزدیک یک کیلومتری منزلمان اصابت کرد، ما را وحشتزده کرد. پدرم حاج ابراهیم که به مسجد رفته بود با نگرانی به جمع ما پیوست. برادرم محمود که به امداد مردم رفته بود، هم آمد. من هم به فکر روزنامهدیواری و تکالیف مدرسه بودم که ناگهان موشک دوم به خانه ما اصابت کرد. چشمهایم را بستم و بیهوش در آوارها مدفون شدم. وقتی به هوش آمدم خودم را در بیمارستان افشار دزفول دیدم.»
.png)
میترای نوجوان در حالی به هوش آمد که دهها سؤال داشت از وضعیت پدر و مادرش، خواهر و برادرانش، زن داداشهایش و بچههایشان. بعضی از اهل فامیل و دوستان به او دلداری میدادند که نگران نباشد آنها مجروح شدهاند و در بیمارستان دزفول و پایگاه وحدتی بستری شدهاند و یا به تهران اعزام شدهاند.
اما واقعیتی بود که نمیشد پنهان کرد و نزدیکان کمکم خبر شهادت پدر و مادر و در هفتههای بعد خبر شهادت برادران و خواهران میترا را به این نوجوان دادند و او در اربعین شهادت خانوادهاش متوجه شد که فقط خودش مانده و محمود با مزار ۲۳ نفر از اعضای خانوادهاش.
.png)
.png)
.png)
میترا صبر بر این همه داغ را اینگونه روایت میکند: «بغض سنگینی گلویم را میفشرد و اشکهایم چون سیل بر گونههایم جاری میشد. چارهای نداشتم به جز صبر و پایداری و این درسی بود که از حضرت زینب کبری (س) آموخته بودم. دوری از خانواده برای نوجوانی مثل من بسیار سخت بود و اکنون که سالها از آن حادثه میگذرد، هنوز دوری آنها برایم سخت و طاقت فرسا است. در اربعین شهدا به همراه برادرانم حاج احمد[او روز حادثه در جمع خانواده نبود] و حاج محمود و دیگر بستگان به قبرستان بهشت علی رفتم و با ۲۳ مزار از اهل خانواده و نزدیکان روبرو شدم. از ماندن در دنیا احساس تنهایی میکردم؛ ولی کمکم خدا صبری عجیب به من داد.»
