میدهد که در زمان خودش آدم قدرش را نمیداند. جنگ که تمام شد از کردستان که برمیگشتم باز هم گریه میکردم و میگفتم خدایا چرا من باید برگردم. چرا من را با اینها آشنا کردی و حالا باید برگردم. دخترها را با هلیکوپتر به کردستان رساندند. پیاده که شدند، حاج احمد ایستاده بود. گفت: خواهرها بفرمائید سوار ماشین بشوید. چشم مریم و صدیقه بهطرف دست حاج احمد برگشت. ماشینی به جز کمپرسی آنجا نبود. یک کمپرسی که چراغ و شیشه و بوق هم نداشت. بسیجیها قسمت بار کمپرسی سوار شده بودند. حتی روی کاپوت و سقف هم نشسته بودند. مریم و صدیقه جلوی ماشین کنار راننده نشستند و ماشین حرکت کرد. حاج احمد با جیپ خودش را به کمپرسی رساند و پیچید جلوی کمپرسی. ماشین ایستاد. همه از ترس خودشان را جمع کردند. حاج احمد فریاد زد: برادر من! این خواهرها برای چه جلوی ماشین نشستند؟ بعد نگاهش را بهطرف مریم و صدیقه چرخاند و گفت: سریع پیاده شوید و بروید بالای کمپرسی.
حاج احمد: فکر نکنید آمدید منظره جذاب ببینید
دخترها از ترس نفسشان بند آمد. حاج احمد باز فریاد زد: وسط ماشین بنشینید که پیدا نباشید. فکر نکنید آمدید منظره جذاب ببینید. دخترها با بدبختی لبه ماشین را گرفتند و خودشان را بالا کشیدند. ماشین داخل هر دستاندازی که میافتاد، مریم و صدیقه پرت میشدند و به دیواره ماشین میخوردند. هر بار که پرت میشدند در دلشان به حاج احمد بدوبیراه میگفتند.
وقتی راننده بیتجربه دختران را از آسمان به زمین پرت کرد
به مقصد که رسیدند وضع بدتر شد. مردها تکتک پائین میپریدند. حاج احمد از دور ایستاده بود و نگاه میکرد. صدیقه و مریم منتظر بودند همه مردها بپرند پائین و بعد بپرند. حدود ۱۲ نفر هنوز پیاده نشده بودند که یکدفعه قسمت کمپرسی که دخترها نشسته بودند، به سمت بالا رفت. مثل زمانی که میخواهد خاک را تخلیه کند. بالا و بالاتر و یکدفعه دخترها پرت شدند روی زمین. سرتاپایشان خاکی شده بود. حاج احمد به سمت راننده دوید و فریاد زد: این چه کاری بود کردید؟ راننده اصلاً نمیدانست چهکار کرده است. رانندگی با کمپرسی را بلد نبود. فکر میکرد چون ماشین سنگین است دو تا ترمزدستی دارد. آنجا چون سرازیری بود، هر دودسته را کشیده بود تا ماشین تکان نخورد.
مریم یاد آن روز که میافتد از خنده ریسه میرود ولی هنوز برای ما سؤال است که چرا حاج احمد چنین دستوری داده است.سالها بعد مریم تازه دلیل این کارهای حاج احمد را فهمید. همزمان با ورود آنها در کردستان شبنامهای منتشر شده بود که دو خانم همرزم مرضیه دباغ میخواهند از لبنان به کردستان بیایند. حاج احمد از قضیه مطلع شده بود و نمیخواست آنها را شناسایی کنند و بزنند. به همین خاطر از آنها خواست وسط کمپرسی بنشینند و مردها دورشان بایستند تا پیدا نباشند.
ورود پر ماجرای دختران به مریوان
دخترها با این ورود پرماجرا بالاخره رسیدند به مریوان. عدسپلویی خوردند و هنوز نفسشان بالا نیامده بود که محمد توسلی گفت: خواهرها برادر احمد کارتان دارد. مریم از اولین صحبتش با حاج احمد میگوید: «پیش حاج احمد که رسیدیم گفت: خواهرها میدانید که برای چه کاری اینجا آمدید؟ ما گفتیم: بله برای کاردرمانی در بیمارستان. گفت: کار بیمارستان یکی از کارهایتان است، من شنیدهام شما کار با تمام اسلحهها را بلدید. کار دیگرتان تأمین جادهای است. ما اصرار داشتیم که ما فقط برای کار در بیمارستان آمدهایم. میخواهیم برگردیم. حاج احمد گفت: باشد برگردید.» بیرون که آمدیم به محمد توسلی با گریه گفتیم: «ما الکی گفتیم که کار با اسلحه را بلدیم. خواستیم پیش مردها کم نیاوریم. ما فقط میخواهیم برگردیم.» محمد توسلی گفت: «خواهر جادهها دست کومله است. ما شما را با هلیکوپتر آوردیم. شما نمیتوانید برگردید وگرنه گیر کومله میافتید.» کومله آن وقت از داعش بدتر بود. سربریدن، پوست کندن و… یکی از جنایاتشان بود. گریهکنان برگشتیم سر جایمان نشستیم. محمد توسلی آمد گفت: اشکالی ندارد بیایید بیمارستان را ببینید. ما گریه و زاری میکردیم که خدا چرا ما آنقدر بیچارهایم. و حاج احمد حتی گفت: «بفرمائید راه بازه و جاده درازه.» و این بود اولین برخورد ما با حاج احمد متوسلیان.
ماموریت غیرمنتظرهای که حاج احمد به دختران سپرد
فردای آن روز با محمد توسلی راهی بیمارستان شدند. خانمهایی از وزارت بهداشت آمده بودند و پرستار بودند. به بیمارستان که رسیدند، چند ساعت نگذشته دل به دل پرستارانی دادند که از وزارت بهداشت آمده بودند. آنها هم از دست حاج احمد شاکی بودند. میگفتند: مرتب به ما تذکر میدهد و میگوید لباسهای گشادتر بپوشید، انگار ما از روستا آمدهایم. مریم و صدیقه هم میگفتند: واقعاً بداخلاق است به ما میگوید برگردید. راه باز است و جاده دراز. دو روزی که در بیمارستان بودند حاج احمد باز با دخترها صحبت کرد و گفت: وظیفه شما علاوه بر کارهای درمانی، تأمین جادهای است. زنهای کومله داخل لباسهایشان اسلحه جاسازی میکنند. مردها نمیتوانند آنها را بگردند. شما برای گشت باید در جادهها باشید. نگهبانی زندان زنان هم بخش دیگری از مسئولیت شماست. شبها باید پست شب بدهید. مریم آن روزها را که تعریف میکند میگوید: بهاندازه میدان آزادی شهر دست ما بود. خانههای مریوان شبیه ماسوله بود و دید زیادی داشت. حاج احمد گفته بود شما عصرها حق ندارید بیرون راه بروید، چون کوملهها میزنندتان. روزهای اول انگار در زندان هارونالرشید بودیم. ولی بعداً کمکم آنقدر با رفتار حاج احمد آشنا شدیم که بعد از ۸ ماه که برای مرخصی به تهران آمدم، مادرم میگفت: مریم تو رو خدا به جبهههای جنوب برو. مریوان نرو ولی من با گریه میگفتم: مامان باید بروم مریوان. دلم نمیآید نروم.
شهیدی که اشک حاج احمد را درآورد
صحبتهای مریم که به اینجا میرسد با تعجب میپرسم: مگر چه چیزی از حاج احمد دیدید که آنقدر نظرتان عوض شد؟ مریم جواب میدهد: یک هفته بعد از اینکه کارمان را در مریوان شروع کردیم، محمد متوسلی، صمیمیترین دوست حاج احمد، توسط فرمانده کومله شهید شد. «همه چهارچشم» همیشه تیری که میزد سر را هدف قرار میداد، از بینی به بالا. محمد هم تیرخورده بود کنار ابرویش. حدود هجده مجروح و شهید آوردند. یک ماشین داشتند که همه را رویهم میریختند و میآوردند. ممکن بود نفری که پایینتر از همه هست بر اثر فشار و نرسیدن هوا خفه شود. مجروحها که رسیدند، محمد را در بینشان دیدم. دست زدم بدنش گرم بود. سرش را که برگرداندم، مغزش متلاشی شده بود. من خیلی گریه میکردم. اولین باری بود که کسی که میشناختم، شهید شده بود. یکدفعه در باز شد، حاج احمد وارد شد. مثل کسی که نمیخواهند باور کند عزیزش را ازدستداده، فریاد میزد. تا من را دید با گریه پرسید: محمد؟ سرم را تکان دادم. حاج احمد پوتین پایش نبود. پابرهنه بهطرف در دوید. سرش را روی دیوار گذاشت. با مشت به دیوار میکوبید و داد میزد: ای خدا محمد هم رفت…
همه گریه میکردند. یک ساعت و نیم بعد، حاج احمد با یک وانت وارد بیمارستان شد. جنازهای همراهش بود. به سمت شهدای خودمان نبرد. گوشه بیمارستان جنازه را گذاشت. نگهبان بیمارستان چشمش که به جنازه افتاد وحشت کرد. با لهجه کردی گفت: وای همه چهارچشم. حاج احمد با صدای بلند خطاب به بچهها گفت: این حیوان را کنار شهدای خودمان نگذارید. امشب همه با پوتین بخوابید.
رفتار حاج احمد با خانواده فرمانده کومله
آن شب حاج احمد یکی از بچههایش به نام احمدی را صدا کرد و گفت: امشب برو خانه همه چهارچشم و برایشان آرد، برنج، روغن، شکر و نفت ببر. این را که شنیدیم همه بچهها از دست احمد ناراحت شدند. خودمان چیزی برای خوردن نداشتیم ولی حاج احمد برای زن و بچه دشمنش، آذوقه فرستاد.
